روایتهای جذاب و کمتر شنیده شده از زندگی شهید «عباس بابایی»
تاریخ انتشار: ۱۵ مرداد ۱۳۹۸ | کد خبر: ۲۴۶۷۱۰۴۴
به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، نیمه تابستان هر سال داغ از دست دادن بزرگمردی مثل عباس بابایی برایمان تازهتر از همیشه میشود. سخت است که عباس بابایی را از نزدیک دیده باشی، بشناسی و حالا او را نداشته باشی؛ این را همه دوستان و همکاران شهید بابایی تایید میکنند. همه آنها قریب به اتفاق میگویند که آنقدر این روزها شبیه او کم است و آنقدر نایاب و تک بود که بعد از گذشت ۳۲ سال از پانزدهم مرداد ماه سال ۶۶، هنوز هم غمش بر دلمان است و افسوس از دست دادن کسی مثل او را میخوریم.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
حق هم دارند؛ مگر چه کسی بهواسطه نشست و برخاست و معاشرت با شهید بابایی میتوانند با افتخار سرشان را بالا بگیرند و شعر «تو اول بگو با کیان زیستی، پس آنگه بگویم که تو کیستی» را بخوانند و بهدوستی با کسی مثل عباس افتخار کنند؟ شعری که آقای حسن روشن، دوست ۱۲ ساله شهید بابایی برایمان خواند و از حسرت دوستی به قول خودش کوتاه، اما باکیفیتش با شهید بابایی و نداشتناش در این روزها گفت. سالروز شهادت سرلشکر خلبان عباس بابایی، بهترین بهانه برای مرور گوشهای خیلی کوچک از بزرگیهای مردی در سختترین روزهای تاریخ کشور به روایت دوستانش بود؛ روایتهایی که هر طرفش را که نگاه میکنی، چیزی جز افسوس برای نبودن و نداشتناش در این زمان برایمان باقی نمیماند.
بیشتر بخوانید: روایت اشکهای خلبان شهید عباس بابایی در محضر امام خمینی(ره)
یک رفیق، ما را بساحتمالا این اجحاف در حق حسن روشن بوده است که اسمش در خاطراتی که از عباس بابایی تعریف میکنند، کمرنگ است؛ در حالی که آقای روشن، رفیق روزها و شبهای خوش و ناخوشی عباس بابایی بوده است: من نمیدانم چه چیزی در وجود عباس بود که هرکسی او را میدید، عاشقش میشد. شاید، چون عباس از راه دست یا زبان وارد نمیشد. او از راه قلب وارد میشد و نمیگذاشت احدی از دستش دلخور شود. عباس صبر داشت، عباس گذشت داشت، عباس خیلی چیزها داشت که ما نداشتیم؛ که ما نداریم. آنقدر دلم برایش تنگ شده است که هیچکس جز خدا نمیتواند حالم را بفهمد. لنگه عباس در دنیا وجود ندارد؛ او یکی بود و دیگر هم شبیه او نیست و نخواهد بود. من فقط یک رفیق داشتم که آن هم عباس بود و خدا خیلی زود او را از من گرفت؛ دیگر هم بعد از عباس، هیچ دوستی در این دنیا نداشتم و ندارم.
ماشین میخواهم چکار؟عباس بابایی سر بیتالمال با کسی شوخی نداشت. این را نه یک نفر، دو نفر که همه درباره عباس میگویند: با اینکه میتوانست خیلی داشته باشد، اما اصلا دلخوش به مادیات و دنیا نبود. وسایل خانهشان را به نیازمندان میداد، خانهافسری را به خانوادههای عیالوارتر از خودش میبخشید و خودش در خانه درجهدارها زندگی میکرد، خودروی هدیهداده شده از طرف مقامات را قبول نمیکرد در حالی که خودش یک رنوی داغان داشت. آخر چه کسی این کارها را میکند که او میکرد؟ یادم است یکبار سوار بر خودروی سازمان بودیم که تصادف کردیم. عباس پیاده شد و رفت و من ماندم و تصادفی که خودم مقصرش بودم. یادم است آن موقع ۱۷۰ هزار تومان بابت خسارت آن تصادف از جیب خودم پرداخت کردم، چون عباس نمیگذاشت از سازمان بگیرم.
این فقط مسؤولیت بیشتر استروزی که آقای خامنهای به عباس درجه فرمانده عملیات نیروی هوایی را داد، من و همسرم هر دو یک فکر مشترک در ذهنمان داشتیم؛ خب فرمانده عملیات نیروی هوایی، کم کسی نبود و ما واقعا انتظار داشتیم که دیگر رفت و آمدمان با عباس و خانوادهاش کم شود. درجه و رتبه در ارتش خیلی مهم است و همه واقعا براساس این درجهها با هم رفتار میکنند. ما انتظار داشتیم بعد از فرمانده شدن عباس، دیگر کمتر او و خانوادهاش را ببینیم، اما دقیقا همان شب عباس به من گفت ما شام به خانه شما میآییم. شب که دور هم نشسته بودیم، خانمم به عباس گفت: «عباس آقا مبارکتون باشه، شما دیگه راهتون از ما جدا شده و فکر کنم دیگه نباید با هم رفت و آمد کنیم.»، اما عباس سرش را پایین انداخت و در جواب خانمم گفت: «فاطمه خانم، این حرفا چیه که میزنید. هیچچیزی در من تغییر نکرده است جز اینکه مسؤولیتم زیاد شده است؛ در قبال شما و حسن و امثال حسن مسؤولیتم زیاد شده است و کاش خدا کمکم کند که از پسش بر بیایم.» واقعا هم همین شد و هیچ تغییری در رفاقتمان ایجاد نشد و من یک بار ندیدم که عباس بر حسب درجه و مقامش با ما رفتار کند.
رژه بی رژه!گاهی اوقات فکر میکنیم که اگر شنیدن این خاطرهها از زبان آقای روشن و به لهجه شهید بابایی آنقدر شیرین است، بودن و دیدن و شنیدن آنها از زبان خودش چطور بوده است؟ یادم است که یک روز همراه عباس با هواپیما به اصفهان رفتم. هوا خیلی سرد بود. همین که هواپیما روی زمین نشست، من از پنجره هواپیما دیدم که برای ورود عباس، سان و رژه تدارک دیدهاند. میدانستم عباس اصلا از این کارها خوشش که نمیآید هیچ، ناراحت هم میشود. با خنده گفتم عباس، میبینم که باید سان و رژه ببینی. اولش باورش نمیشد. گفت: «برو بینم حسن، شوخی نکن.» گفتم به جان عباس خودت بیا ببین. وقتی از پنجره گروه آماده رژه را دید، خیلی ناراحت شد و با همان لهجه قزوینی گفت: «بابا این کارها چی است که با بچههای مردم میکنند. خدایا منو ببخش. آخر برای چی مردمو توی سرما نگه میدارن. برای چی جوونای مردمو اذیت میکنند؟ بابا اینها زن دارند، بچه دارند، این بندههای خدا سرما میخورند. یعنی چی که من باید سان ببینم؟ رژه سرم را بخورد! برو به فرمانده پایگاه بگو جمع کند این ماجرا را که اصلا خوشم نمیآیدها.» من هم رفتم و به فرمانده پایگاه گفتم و این ماجرا ختم به خیر شد و سان و رژه برگزار نشد.
تو بگو یک خودکاردوست عباس بابایی هستی که باش؛ در بحث کار هیچ فرقی با باقی اطرافیان عباس نداری. این یک قانون نانوشته برای شهید بابایی بوده است: بروید و از هرکسی که میخواهید در نیروی هوایی بپرسید که از عباس بابایی به حسن روشن چه چیزی رسیده است؟ اگر یک نفر بگوید یک خودکار قرمز به من داده است، نمیگوید؛ دیگر وام و اینجور مزایا که جای خودش را داشت. همیشه هم به عباس میگفتم که امامزاده تو کور میکند که شفا نمیدهد. اصلا خصلتش همین بود. برای کسانی که نزدیکی زیادی به او داشتند، کاری نمیکرد تا مبادا حقی بر گردنش بماند؛ البته همه خوبیهای دنیا از عباس به من رسید.
اشتباه کردید برادر منبه هر حال عباس فرمانده بود و برایش تشریفات میچیدند، اما دیگر همه عباس را میشناختند؛ اینکه اگر برایش تشریفات تدارک ببینند، ناراحت میشد که چرا از بیتالمال برای من هزینه کردید و لب به غذایی که برایش میآوردند، نمیزد و آخر سر همان غذای سربازها را میخورد. برای همین یکبار در یک مراسمی، یک غذای مفصل و جداگانه برایش بردند، ولی یکی از مسؤولان خیلی زود آمد و گفت که جناب بابایی، خیالتان راحت باشد که هزینه این غذا از بیتالمال نیست و از جیب خودمان است. عباس با ناراحتی گفت: اشتباه کردید برادر من؛ مگر شما زن و بچه ندارید که از دهن آنها و جیب خودتان زدهاید و برای ما غذای آنچنانی تهیه کردهاید؟ مگر فرق ما با بقیه چیست؟
خدا دوستش داشتعباسآقا، عین برادر بزرگ من بود. این را همسر آقای روشن میگوید: ما خیلی سعادت داشتیم که با عباس بابایی و خانوادهاش نشست و برخاست داشتیم و حتی چند ماهی هم با هم در یک خانه زندگی میکردیم. باور کنید عباس بابایی با بقیه فرق داشت، با من و شما فرق داشت. کارهایی میکرد که کسی در هیچ شرایطی آن را نمیکرد. اصلا هیچ چیزی را برای خودش نمیخواست در عوض برای دیگران همهچیز میخواست. از اینکه چراغ همسایه را روشن کند خوشحالتر بود تا آن را خودش داشته باشد. چه کسی به جای سربازها پست میدهد و آنها را به خانه میفرستد تا استراحت کنند؟ من که فکر میکنم چقدر خدا عباس را دوست داشت. شک ندارم که اگر بود و پست و مقامی داشت، امروز خیلی چیزها متفاوت بود.
عباس خانوادههر چه حسن روشن از قدرتمندی و شدت عمل عباس بابایی در جایگاه مسؤولیتهایش گفت، فاطمه خانم، همسر آقای روشن از عباس بابایی مهربان خانه و خانواده برایمان گفت: عباس آقا و همسرش خیلی همدیگر را دوست داشتند. اگر عباس نظر و پیشنهادی داشت، با منطقی حرف زدن و با آرام و نرم صحبت کردن، بالاخره دل همسرش را هم بهدست میآورد و قانعش میکرد؛ یعنی عباس آنقدر قشنگ حرف میزد که همسرش هم با او همسو میشد. خوب بهخاطر دارم وقتهایی که به خانه میآمد، لباسش را عوض نمیکرد، آستین همان لباس را بالا میزد و به ملیحه میگفت که خانمجان شما دیگه برو بشین. شما از بس با بچهها سر و کله زدهای خسته شدهای؛ حالا دیگر نوبت من است که کارها را انجام بدهم و میایستاد به قابلمه و ظرف و ظروف شستن. آنها ۱۳ سال با هم زندگی کردند و چقدر حیف و کم بود این ۱۳ سال. بعد از گذشت سالها، ملیحه هیچوقت آرام نشده بود و ذرهای از بیتابیاش برای نبود عباس کم نشده بود.
منبع: روزنامه جام جم
انتهای پیام/
منبع: باشگاه خبرنگاران
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.yjc.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «باشگاه خبرنگاران» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۴۶۷۱۰۴۴ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
روایت مرحوم آیتالله نجفی تهرانی از زندگی اش
پایگاه خبری جماران: مرحوم آیت الله ضیاءالدین نجفی تهرانی موسس و مدیر حوزه علمیه نبی اکرم (ص)، از دوستان مرحوم حجتالاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینی، محقق و مؤلف بیش از ۵۰ اثر ارزشمند فقهی، اصولی، امام شناسی، عقائد، تربیتی و اخلاقی و استاد با سابقه حوزه و دانشگاه بودند که هفته گذشته دارفانی را وداع گفت.
پایگاه خبری جماران ضمن تسلیت به حوزههای علمیه، بیت شریف و شاگردان و ارادتمندان ایشان، گفتوگویی منتشر نشده از آن مرحوم را منتشر می کند:
لطفا در ابتدا بفرمایید که چرا حضرتعالی طلبگی و روحانیت را انتخاب کردید؟
من دارای سابقه روحانیت خانوادگی هستم. با پدرم به بعضی از مجالس میرفتم. لذا علاقه شدیدی به طلبگی و روحانیت پیدا کردم. گذشته از اینکه من درس کلاسیک را دیدم و خانواده ما یعنی داییها، عمهها و خالههای من فرزندان متجدد داشتند و علاقهمند بودند که من هم به دانشگاه بروم و حتی مخالفت میکردند از اینکه من روحانی شوم، اما من علیرغم مخالفت بستگان، با تشویق پدر و مادرم اظهار علاقه کردم تا در کسوت مقدس روحانیت دربیایم. خداوند والدین من را رحمت کند؛ مادرم بسیار به گردن ما حق دارد و خیلی برای ما زحمت کشید، مخصوصاً در زمینه تحصیلات.
تاریخ تولد حضرتعالی چه زمان است؟
تاریخ تولد من ۲۵ فروردین سال ۱۳۲۵ است. زمانی که آسید ابوالحسن فوت کرده بود و آیتالله بروجردی به قم تشریف آورده بودند.
درباره تحصیلاتتان بگویید.
من ۴ ساله بودم که پدرم به من قرآن یاد داد. ایشان در کنار قرآن، رساله عملیه «انیس المقلدین» مرحوم آیتالله العظمی بروجردی را به من آموزش داد. اولین رسالهای که در قم از آیتالله بروجردی چاپ شد، رساله انیس المقلدین بود. انیس المقلدین یک رساله کوچک با خطوط سنگی بود و چاپی نبود. پدرم بعد از این کتاب، گلستان سعدی را به من داد و من بسیاری از اشعار سعدی و خطبه کتاب گلستان را حفظ هستم. خطبه گلستان این است: هر نفسی که بر میآید ممد حیات است و چون فرو میرود مفرح ذات است پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب. «اعملو آل داوود شکراً و قلیل من عبادی الشکور»
بنده همان به که ز تقصیر خویش/ عذر به درگاه خدای آورد
ورنه سزاوار خداوندیش/ کس نتواند که به جای آورد
کتاب سعدی را از چهار تا هفت سالگی خواندم.
من در دوران کودکی به مکتبخانه هم رفتهام. مکتبخانه زندان داشت و هر کس که شلوغ میکرد را آنجا حبس میکردند. استاد یک تَرْکهی بزرگی داشت، شاگردان را با آن میترساند و ما باید سکوت میکردیم. وقتی پنجشنبه و جمعه میشد به سر زبان ما یک مُهر میزد، ما کوچک بودیم و متوجه نبودیم، میگفت: این مهر تا شنبه هست، اگر در خانه بازیگوشی کنید و پدر و مادرتان را اذیت کنید، این مهر پاک میشود و من شما را در زندان مکتبخانه حبس میکنم. یک بار من مقداری بازیگوشی کرده بودیم و مادر من به استاد شکایت کرده بود. صبح که به مکتبخانه رفتم، استاد تَرْکه را به سر من زد و گفت بدو برو زندان! آنجا فرش یا چیز دیگری نبود فقط خاک و محل رفت و آمد و موش بود. من هم بچه ۷ ساله بودم و نزدیک بود قلبم از ترس بایستد. زندانِ مکتبخانه تاریک بود و هیچ چراغی نداشت. من را داخل زندان فرستادند. خیلی خاطرهانگیز است؛ من در گوشهای کز کردم، نشستم و میدیدم که موشها میرفتند و میآمدند. من یک ساعتی آنجا بودم. بعد از یک ساعت من را بیرون آوردند و گفتند: دیگر در خانه شیطنت نکن!
منظور اینکه ما مکتبخانه را هم دیدیم، بعد هم به مدرسه رفتیم. ریاضی من خیلی خوب بود و به دقت مسائل ریاضی را حل میکردم. سابق مسئله میدادند و میگفتند مسالهها را حل کنید. از ۷ سالگی تا ۱۴ سالگی در کنار دروس مدرسه، جامع المقدمات را به مرور زمان میخواندم. «اول العلم معرفة الجبار و آخر العلم تفویض الامر الیه». آن زمان که جامع المقدمات میخواندم استاد میگفت که درس را باید حفظ کنید و تحویل دهید، ما هم حفظ میکردیم. من در سن ۱۴ سالگی رسماً وارد حوزه شدم و دروس حاشیه، سیوطی، مغنی و مطول را خواندم. من آن زمان بسیاری از اشعار مطول را حفظ میکردم.
منزل ما نزدیک مدرسه حاج ابوالفتح تهران بود و آقای لنگرودی مدرسه را اداره میکردند. یک سال در مدرسه حاج ابوالفتح درس خواندم اما دیدم که مقداری شلوغ است لذا به مدرسه مروی رفتم. زمانی که در مدرسه حاج ابوالفتح تهران بودم آقای فلسفی هم آنجا میآمد و تدریس میکرد. آقای فلسفی از نجف آمده بود، در مسجد لرزاده نماز میخواند و اینجا هم تدریس میکرد به همین دلیل بسیاری از آقایان میآمدند و درس کفایه را از محضر ایشان استفاده میکردند.
خلاصه، ما به مدرسه مروی رفتیم. میرزا احمد آشتیانی بزرگ مسئول مدرسه مروی بود و مجری ایشان پسرشان آمیرزا باقر آشتیانی بود؛ هر دو بزرگ بودند. آن زمان در مدرسه مروی بسیاری از بزرگان تدریس میکردند، آقا رضی شیرازی که منظومه حاجی را تدریس میکرد و آقای مطهری اسفار را تدریس میکرد. لذا بخشی از آشنایی من با آقای مطهری از مدرسه مروی است و بخش دیگر به حسینیه ارشاد مربوط میشود که پایگاه ایشان بود.
مرحوم آیتالله بروجردی، آیتالله شیخ عبدالرزاق قاینی را مثل مرحوم آقای بروجردی به تهران فرستاده بود. ایشان آقای احمد خوانساری را به بازار تهران فرستاد و آقای قاینی را به مسجد مهدیه فرستاده بود که امکاناتی مثل درمانگاه و دارالایتام مهدیه داشت. من لمعتین را نزد آیتالله شیخ عبدالرزاق قاینی خواندم و استاد دیگر من آقای آسید هاشم حسینی تهرانی بود که همدوره و از یاران وی بود. مسائل مدرسه فیضیه که پیش آمد و نواب را شهید کردند، آسید هاشم حسینی تهرانی خودش را جدا کرد و مشغول به تدریس بود. من بخشی از لمعتین را از محضر ایشان استفاده کردم.
چه زمان برای تحصیل به قم تشریف بردید و اساتید شما چه کسانی بودند؟
من دهه ۴۰ برای تحصیل رسائل و مکاسب به قم رفتم. البته سال ۳۶ یا ۳۵ بود که به قم رفتم که آقای بروجردی زنده بودند. آقای(امام خمینی) خمینی هم جزء اساتید بزرگ قم بودند. من بسیار علاقه مند بودم در قم بمانم اما نوجوان بودم و مشکلاتی داشتم، لذا نتوانستم بمانم. من همۀ رسائل را نزد شیخ مصطفی اعتمادی خواندم. قوانین را نزد حاج آقا محسن دوزدوزانی خواندم که بعدها آیتالله العظمی شد.
کتاب بیع مکاسب را نزد آقای فاضل لنکرانی تلمذ کردم. ایشان آن زمان درس خارج نمیگفت بلکه سطح تدریس میکرد؛ مکاسب را در زیر گنبد مسجد اعظم میگفت و کفایه را در صحن بزرگ داخل حجرهها تدریس میکرد. خیلیها به درس آقای فاضل میآمدند و ما هم جزء مستشکلین درس ایشان بودیم؛ سید احمد خمینی، سید محمد خاتمی و بزرگان دیگر در درس آقای فاضل لنکرانی شرکت میکردند که بعدها از بزرگان و رجال شهرها و شهرستانها شدند. من جزء مستشکلین درس آقای فاضل لنکرانی بودم، ایشان خیلی به من علاقه داشت و من هم خیلی به ایشان علاقه داشتم. کفایه را نزد آقای سید محمدباقر طباطبایی بروجردی خواندم و مراجع فعلی مثل آقایان مکارم، سبحانی و نوری همدانی کفایه را پیش ایشان خواندهاند.
آقای سید محمدباقر طباطبایی به من گفت که من کفایه را ۲۷ دوره در مسجد امام تدریس کردم و سه دوره آخر را در منزل خودم تدریس کردم. من دوره بیست و هشتم را در منزل از محضر ایشان استفاده کردم. ایشان کفایه را دو دوره هم تدریس کرد و دیگر ادامه نداد. آقای سید محمدباقر طباطبایی به من دستخط داد و تجلیل کرد، و از ایشان اجازه روایی دارم.
در ادامه در درس خارج آقایان گلپایگانی، اراکی و آمیرزا هاشم آملی رفتم. من یک دوره هفت ساله در درس اصول آمیرزا هاشم آملی شرکت کردم و همزمان ۷ سال در درس خارج فقه آقای گلپایگانی حضور داشتم. همچنین ۶ سال دوره طهارت را در درس یکی از مراجع بزرگ آن زمان شرکت کردم. درس آقایان اراکی و مرعشی نجفی را به صورت مقطعی رفتم تا ببینم وضعیت تدریسی این بزرگان چگونه است. آقای نجفی بسیار عالی درس میگفت. آقای اراکی سکته کرده بود و به زحمت حرف میزد. من ۱۵ سالی که در قم حضور داشتم با همه آقایان مراجع، اساتید و بزرگان آشنا بودم.
در قم تدریس هم میکردید؟
بله، در مسجد اعظم درس عمومی داشتم. ساعت ۱۱ صبح تعداد زیادی از طلاب بعد از درس آقایان مراجع میآمدند و در درس من شرکت میکردند. همچنین عصرها در فیضیه مباحثه درس اصول داشتم، تا دورانی که به تهران آمدیم.
درباره علت اینکه از قم جدا شدید و به تهران آمدید بفرمایید.
ما در دوران انقلاب به تهران آمدیم و از قم جدا شدیم. جدا شدن از قم خیلی برای من مشکل بود. علت جدا شدن من این بود که جمعی از تهران آمده بودند و طومار بزرگی نوشته بودند که من را به تهران ببرند. آقای گلپایگانی من را خواست و سه جلسه با من صحبت کرد و فرمود که ما دوست دارم شما به تهران بروید. آقای گلپایگانی من را متقاعد کرد و نوشتهای به ما داد که «ایشان در حوزه علمیه قم زمان طولانی تحصیلات داشتند و به مراتب عالیه از کمال نائل شدند.» همچنین ایشان به من اجازهای دادند و نامهای به تهرانیها نوشتند. ما با اساتید خودمان خداحافظی کردیم. آقای صدر مرقومهای نوشتند و از ایشان خداحافظی کردیم. آقای شیخ علیپناه اشتهاردی استاد ما بود از ایشان هم خداحافظی کردیم. همچنین آقای نجفی مرعشی، خلاصه من از خداحافظی با آقایان خاطرات زیادی دارم.
در تهران چه فعالیتهایی داشتید؟
در تهران مسجد جامع نبی اکرم (ص) را تجدید بنا کردیم. این مسجد کوچک بود، حیاتی داشت اما امروزه مسجد معظمی در شرق تهران است. همان مهندسی که مسجد الغدیر تهران را در خیابان میرداماد ساخت، این مسجد را بنا کرد. زمین حوزه علمیه نبی اکرم(ص) را من خریدم و ساختمان آن را ساختم. در دورهی بیش از ۳۰ سال که حوزه علمیه فعال است، حدود ۵۰۰ نفر طلبه تربیت کردم که برخی از آنها جزء اساتید حوزه و دانشگاه در شهرهای مختلف هستند.
ما مسجد، حوزه علمیه و مردم را اداره کردیم. در دوران دفاع مقدس شاید ۱۰۰ کامیون و تریلی، اجناس مختلفی به جبههها فرستادم. در رابطه با وجوهات با امام تماس داشتیم و الان با مقام معظم رهبری و مراجع معظم قم تماس داریم. آقایان و مراجع قم به ما اظهار لطف دارند و مرتب در تماس هستیم.
من شاید هزار جوان دانشگاهی را در پایگاه مسجد تربیت کردم که امروزه در مصادر امور خدمت میکنند.
ما به انقلاب، حوزه علمیه و آقایان احترام میکنیم. ما در شرق تهران به صورت خاص و در کل تهران به صورت عام مورد توجه هستیم. مرکز امور مساجد برای ما همایشی برگزار کرد که بسیاری از بزرگان قم تشریف آوردند و بسیاری از آقایان مثل آیتالله علوی بروجردی، آقای محقق داماد، آقای جواد فاضل لنکرانی و آقا جواد گلپایگانی پیام فرستادند. از تهران آقایان یحیی عابدی و جلالی خمینی پیام فرستادند. پیامهای بزرگان و نوشتههای مراجع را در کتابی منتشر شد که اجازه آقای گلپایگانی در آن آمده است. آقای میرزا هاشم آملی به من اجازه اجتهاد داد که بعد از فوت ایشان، دو تن از مراجع قم آقایان فاضل لنکرانی و مکارم شیرازی آن را تایید کردند. همچنین آقای گلپایگانی و پدرم برای من اجازه اجتهاد مرقوم فرمودند. من اجازه اجتهاد و اجازه امور روایی متعددی دارم و الان در تهران مرکز امور اجازه روایی هستم. از شهرستانها از طریق اینترنت به من مراجعه میکنند و از من اجازه امور روایی میخواهند و من اجازه امور روایی به آنها میدهم.
وضعیت من در تهران، تعامل با مردم و انقلاب، هر کدام فصلی دارد.
درباره تألیفاتتان بگویید.
در اصول، فقه، اعتقادات، تاریخ، زندگی ائمه(ع) و نظرات خاصی که در فقه دارم، هر کدام رساله شده و حدود ۲۵ جلد کتاب و رساله دارم. آثار من در همایشی که برگزار شد به صورت رنگی منتشر شد و حاوی کتابها، خدمات و اجازات من است. همچنین ارتباطاتی که با آقایان و بزرگان داشتم مثل علامه طباطبایی که مقداری از محضرشان استفاده کردیم یا آقایان رفیعی قزوینی، میلانی، علامه سمنانی، علامه شوشتری، علامه بهبهانی و بزرگان دیگر در این آثار آمده است.
من هنوز کتابهایی را در دست تالیف دارم که برای چاپ آماده میکنم. الان دو جلد کتاب زیر چاپ داریم که عنوان یکی از آنها «عشق دیدار» درباره امام زمان(عج) است. این اثر تلخیص بعضی از کتابها است که آقای خطاط مقداری به ما کمک کردند.
قضیه هدیه کتابهای خود را به کتابخانه مسجد اعظم تشریح کنید.
من از کودکی به کتاب بسیار علاقهمند بودم و از اول عمر کتابهای فراوانی تهیه کردم. مرحوم والد ما ۵۰۰ جلد کتابهای رحلی و خطی آقایان نجف را دارا بود. پنج هزار و پانصد جلد تعداد کتابهای کتابخانه شخصی من بود که جمعاً حدود ۶۰۰۰ جلد کتاب شد و آنها را به کتابخانه مسجد اعظم هدیه دادم. من با کتابخانه مسجد اعظم آشنا بودم و به آنجا میرفتم و مطالعه میکردم. در کتابخانه مسجد اعظم دو فرش بود که قائم مقامالملک برای آقای بروجردی فرستاده بود. در زمان حیات آقای بروجردی در افتتاح کتابخانه، آن دو فرش گرانقیمت و ارزشمند را قائم مقام الملک از فرشهای شخصی خود برای آقا فرستاد که تا انتهای کتابخانه میرسید. ما با کتابخانه مسجد اعظم ارتباط داشتیم، لذا گفتیم که بهترین جا آنجاست؛ هم کتابخانه آیتالله بروجردی است و هم مسجد اعظم است و آقای علوی را دوست داریم. آقایان تهران مثل آقای خطاط، آقای روحانی و دیگران برای بستهبندی و ارسال کتابها بسیار کمک کردند. مسئولان و عوامل کتابخانه هم خیلی به ما کمک کردند. خود آقای علوی عنایت زیادی فرمودند. عوامل کتابخانه هم آقایان مثل آقایان دیگر خیلی کمک کردند.
از جمله کتابهایی که اهدا شد، ۶۰ کتاب خطی بود. بعضی از کتابها ریاضی قدیم بود. یک قرآن خطی وجود داشت که ۴۰۰ سال قدمت دارد. البته چند صفحه اول آن خراب شده که باید بازسازی شود. من به قم کتابهای زیادی فرستادم. حدود ۳۰۰ جلد کتاب از کتابهای پدر مرحوم آقای فلسفی در اختیار من بود که برای کتابخانه آقای نجفی مرعشی ارسال کردم. دکتر محمود، آقازاده آقای نجفی مرعشی برای من نامه نوشت و اظهار تشکر کرد. یک مقدار کتاب ضالّه متعلق به بهاییها را به کتابخانه آقای سیستانی اهدا کردم که آقای شهرستانی مسئول آن است. از جمله یک قرآن خطی خوشخط با ترجمه بود که حدود ۱۵۰ سال قدمت داشت را به آقای شهرستانی دادم. آقای شهرستانی صفحه اول آن را باز کرد و گفت این قرآن ۱۵۰ سال قدمت دارد و تاریخ آن فلان زمان است.
ما برنامه داشتیم که کتابخانه آقای بروجردی و کتابخانه آقای گلپایگانی تغذیه شوند و کتابهای ما یک جا مستقر نشود. بخش از کتابها هم برای کتابخانه خوانسار فرستاده شد. البته از کتابخانه آیتالله بروجردی و کتابخانه آیتالله گلپایگانی، کتابهایی که لازم نداشتند را برای خوانسار ارسال کردند. الان هم دست من خالی نیست و موسسه من کتابخانه بزرگی حدود ۲۰۰۰ جلد کتاب دارد.